مولانا یا صاحب الزمان تسلیت باد ...

 

 

امشب سر مهربان نخلی خم شد
در کیسه نان به جای خرما غم شد
در خانه ی دور بیوه ای شیون کرد
همبازی کودک یتیمی گم شد 

 

عکس در اندازه کامل

مناجات یا درد ...

نمی دانم اینها که می گویم مناجات است یا درد دل ... اما می دانم که درد است ... درد است اینکه مناجات هایم با تو دیر می شود ... درد است اینکه به کلبه دلم با تو سر نمی زنم ... به تاریخ مناجات قبلی ام نگاه کردم ... انگار که سالهاست با تو سخن نگفته ام ... دلم تنگ توست . چه کنم از دست این منِ من ... که تا هوای مناجات می کنم ُ وسوسه ای در دلم می اندازد و هوایی ام می کند . چه کنم ... تو به دادم برس . کم کمک به سال می رسد دوری ام از کتابت ... که همنشینش شده بودم ... شاید از سال بگذرد مناجات خواندنم از صحیفه ات ... دلم را غبار گرفته ... فکرم راکد شده ... قلبم خاموش شده ... و نمی توانم حضور کودکی شیرین در زندگی ام را بهانه ای برای همه اینها کنم ... انگار که نفسم بهانه می خواست ... می اندیشیدم که حضورش رنگ تو را برایم پررنگ تر کند ... اما نفسم نمی گذارد ... گرچه کودکم پاک تر از همه پاکی هاست . گه گاه که برایش از تو و کناب و دوستانت می گویم ُ مانند فرشته ها به من گوش می دهد . آنچنان آرام که گویی لالایی آشنایی برایش می خوانم . پس او نیست سبب همه بی مهریم ... هرچه هست می دانم که تنها و تنها چاره اش پیش توست . کمکم کن مهربانم . راهی برایم بگشا . همتی در من بگمار تا  بسی بهتر از گذشته با تو خلوت کنم ... بیچارگیم را تنها تو می دانی و تنها تویی که همیشه با من می مانی ... و دردم را تنها تو درمانی ... تو که مهربان ترین مهربانانی ....

لذت ...

بنده ای گنهکار پیش حضرت موسی(ع) آمد. گفت:«خدایی هست؟». فرمود :«بله» گفت:« اگر واقعا خدایی هست چرا مرا عذاب نمی کند؟ »

موسی به میقات رفت مناجات نمود. اما خجالت کشید حرف بنده خدا را بگوید. خداوند عالم به غیب می دانست بنده اش به موسی چه گفته اما می خواست از زبان موسی بشنود. فرمود: « موسی چرا حرف بنده ما را نمی گویی؟ »موسی گفت: « خدایا بنده ات گفت اگر خدا داری چرا مرا عذاب نمی کند؟ خداوند فرمود: « موسی برو به بنده ام بگو همین که لذت مناجات با خودم را ازش گرفته ام بدترین عذاب است؟»  

چرا لذت مناجات به ما دست نمی دهد؟